به خاطر اینستاگرام به بیماری انورکسیا مبتلا شدم
من خیلی به تو حسودیام میشود، همه چیز به تو میاد. این حرفی است که اغلب دوستانم به من میگویند. اما میدانید برای به دست آوردن این بدن چه کارهایی کردم؟ همراه من باشید تا داستان خودم را برایتان تعریف کنم.
من در مدرسه دختری بودم که کسی به او توجه نمیکرد. هیچ پسری به من نگاه نمیکرد. من حتی در جمع دوستانم هم محبوب نبودم. انگار به چشم نمیآمدم و این مسئله من را ناراحت میکرد.
اما هدف من این بود که بهترین دانشگاه بروم. وقتی من تصمیم به انجام کاری میگیرم، تمام تلاشم را میکنم تا به آن برسم. اولویت من ابتدا ورود به دانشگاه رویاهایم بود؛ بعد
میتوانستم به ظاهرم برسم.
از پدر و مادرم خواستم که در صورت قبولی در دانشگاه، بهم اجازۀ جراحی زیبایی دهند، آنها قبول کردند و از آن لحظه به بعد تمام وقت و انرژیام را صرف گذراندن امتحانات ورودی کردم و وقتی قبول شدم، آنها خیلی خوشحال شدند و به خاطر تلاشهایم به من افتخار میکردند.
اما من هنوز راه طولانیای برای رسیدن به رویاهایم در پیش داشتم. دو مانع دیگر وجود داشت که باید از آنها عبور میکردم؛ اولی، صورتم بود. پس جراحی کردم. چشمانم را کشیدم، دماغم را سر بالا کردم و صورتم را V شکل کردم. تمام کارهایی را کردم که به نظر میرسد مردم آن را زیبایی میدانند! و وقتی آنها را انجام دادم، آدم کاملاً متفاوتی شده بودم.
اما حالا یک کار مانده بود که بیشتر از همه چیز به من استرس میداد، کم کردن وزن. چون حتی اگر صورتم زیبا بود، ولی هنوز چاق بودم، هیچ کس من را زیبا نمیدانست! این چیزی است که اجتماع به تو میگوید. تو باید لاغر باشی تا زیبا به نظر برسی!
این کارها کمکی نمیکرد که پسرهای دانشگاه نخواهند من را اذیت کنند. صدایم میکردند چاقالو و خیکی! و من را اذیت میکردند. آنها حتی در مورد بازوها و پاهای بزرگم، جُک میساختند. دوستانم میگفتند: آنها فقط شوخی میکنند، جدی نگیر.
ولی با گذشت زمان، من دیگر اعتماد به نفس و عزت نفس نداشتم! باید لاغر میشدم. من کلیپهای آنلاین آموزش ورزش را تماشا میکردم و کل تعطیلات تابستان در حال تلاش برای کم کردن وزنم بودم. اوایل خیلی خسته میشدم و همه جایم درد میکرد. تقریباً داشتم تسلیم میشدم.
اما من با نگاه کردن به عکسهای دخترهای زیبا و خوش اندام در اینستاگرام، انگیزه میگرفتم. اگر میتوانستم شبیه آنها شوم، مردم به من توجه میکردند! میتوانستم هر چیزی که دلم میخواست بپوشم. ولی مهمتر از همه این بود که من میتوانستم به کسانی که اندامم را مسخره میکردند نشان دهم که در اشتباه بودند.
وقتی دانشگاه شروع شد، من در مرکز توجه بودم. دخترها با حسادت به من نگاه میکردند و خیلی از پسرها از من شماره تلفن میخواستند! با اینکه سایز لباسهایم کوچک شده بودند، اما هنوز کافی نبود.
وقتی که کاندیدای ملکۀ سامِربال شدم، نگرانیام از اینکه برنده نشوم بیشتر شد. من معتقد بودم که اندامم هنوز کامل نیست. ورزش به تنهایی کافی نبود. پس رژیم غذایی را شروع کردم. کمتر غذا میخوردم و هر غذایی را نمیخوردم. و به این شکل حتی سریعتر از زمانی که ورزش میکردم، وزن کم کردم. همه به من میگفتند که خیلی لاغر شدی، اما من باور نمیکردم. من که لاغر نیستم! اینها در مورد چه چیزی حرف میزنند!!
من برندۀ ملکۀ سامِربال شدم. خیلی برای آن تلاش کردم. همه به من تبریک میگفتند ولی همۀ فکر من این بود که باید بیشتر تلاش کنم. و اگر مراقب نباشم ممکن است دوباره چاق شوم و به روزهایی برگردم که به چشم نمیآمدم!
من باید بیشتر ورزش میکردم و رژیم غذاییام را بیشتر کنترل میکردم. بنابراین نه تنها بعد از ظهرها بلکه صبحها هم ورزش میکردم. هر چیزی که کربوهیدراتی و چربی داشت را نمیخوردم. برای نهار، فقط میوه یا شیر و برای شام هم فقط یک لیوان آب میخوردم. من خیلی وسواس داشتم که چطور به نظر برسم.
فکر میکردم که اگر یک جلسه تمرین نکنم یا بیشتر بخورم، به عقب برمیگردم و دوباره چاق میشوم. چون نسبت به کم کردن وزنم وسواس پیدا کرده بودم، از همۀ علائم عجیب و غریبی که در حال وقوع بودند چشم پوشی میکردم.
ماهها پریود نشده بودم، ریزش موی شدیدی داشتم، همیشه سردم بود، پوستم به شدت خراب میشد و برای تمرکز کردن در هر کلاسی، باید تلاش زیادی میکردم. نمراتم خیلی سریع پایین آمد که هیچ کس باورش نمیشد!
اکثر مردم متوجه تغییرم شده بودند. همیشه میشنیدم که میگفتند خیلی لاغر شدم یا دیگر مثل قبل نیستم. من مثل گذشته زیبا نبودم. نمیتوانستم این حرفها را بپذیرم و فقط به آنها بی اعتنایی میکردم. خیلی از دوستانم را از دست دادم، تقریباً هر روز گریه میکردم. نمیدانستم در مورد چه چیزی حرف میزنند؟ با خودم میگفتم: کجای من لاغر است! وقتی به آیینه نگاه میکردم، هنوز خودم را چاق میدیدم! فکر میکردم به من حسودی میکنند.
سلام عزیزم! بیدار شدم و مادرم را دیدم که کنار من ایستاده است. ناراحت و غمگین به نظر میرسید. بعد اطرافم را نگاه کردم، چرا اینقدر لوله به من وصل است؟ چه اتفاقی افتاده است؟! آخرین چیزی که یادم میآید این بود که داشتم ورزش میکردم.
تشخیص داده بودند که به بیماری اَنورِکسیا مبتلا شدم. نمیتوانستم باور کنم. ولی وقتی که دیدم دیگر نمیتوانم خودم غذا بخورم و باید با لوله به من غذا دهند، فهمیدم که شرایطم جدی است. چند هفته بیمارستان بودم، مجبور شدم درسها را رها کنم، و مادرم هم از کارش استعفاء داد تا از من مراقبت کند.
الان یک سال شده است و من کاملاً بهبود پیدا کردم و دوباره به دانشگاه برگشتم. و حالا یاد گرفتم که نظر دیگران چقدر کم اهمیت است. مهمترین چیز عشقی است که به دوستان و خانوادهتان دارید.
اما مهمتر از آن عشقی است که باید به خودتان داشته باشید. من، منم. از نظر خودم زیبا هستم و نیازی نمیبینم از چیزی که جامعه راجع به لاغری میگوید پیروی کنم. من چه نیازی به آدمهایی دارم که من را فقط به خاطر ظاهرم دوست دارند! من راه طولانیای را طی کردم تا به اینجا رسیدم. امیدوارم داستان من هشداری باشد برای کسانی که دارند در این دام میافتند.