وقتی به زندگی ام نگاه می کنم از خودم یک سوال می پرسم و حالا می خواهم آن سوال را از شما بپرسم: چند نفر از شما فکر میکند اگر امکان داشت و زندگی اش را یک بار دیگر از اول شروع می کرد آن وقت می توانست نسبت به کارهایی که تا الان انجام داده کارهای بیشتری انجام دهد؟ پس لطفاً دستت را بلند کن.
این سوال این نکته را به ما ثابت میکند. یعنی ثابت می کند هر کاری که انجام می دهیم، هر چیزی که به دست می آوریم، هر چیزی که در زندگی مان به وجود می آوریم فقط یک قطره از دریای تمام کارهایی است که برای ما امکان پذیرند.
بهت گفته بودم، قهرمان واقعی منم، بهت گفته بودم من قهرمان جهانم همه شما به من تعظیم می کنید. همه شما که من را انتقاد میکنید جلوی من سینه خیز می روید. همه شما که در مجله ی حکومتی می نویسید.
از شما می خواهم همین الان به مهمترین هدف های تان فکر کنید، هدف هایی که به زندگیتان معنی می دهند. هر چیزی که به زندگی شما جهت و هدف می بخشد. چند هدف شخصی که در صدد به دست آوردنشان هستید. و چند هدف شغلی بعضی از هدفهای اقتصادی که میخواهید با آنها دست پیدا کنید و سهمی که در قبال جامعه تان دارید.
هورراس مان (سیاستمداران آمریکایی) میگوید: تا وقتی چند کار مهم برای بشریت انجام نداده ایم باید از مُردن خجالت بکشیم.
هدف شما چیست؟ رویای شما چیست؟ تصمیم دارید با زندگیتان چه کار کنید؟ دنیا چه شکلی بود اگر همه انسانها رویاهای خود را زندگی میکردند؟ چیزی که الان درباره زندگی می دانم به پیچیدگی چیزی که قبلاً از آن ساخته بودم نیست. فکر میکنم همه زندگی حول رویاها و داستان ها می چرخد. هر چیزی که وجود دارد؛ یعنی دنیا زمانی خالی بود و همه چیزهایی که الان وجود دارند مثل هتل ها، هواپیماها هیچکدام وجود نداشتند. هر چیزی که هر روز می بینیم مثل کامپیوترها و کلاً تمام چیزهایی که به آنها نگاه میکنیم زمانی رویای یک شخص بودهاند یک نفر در رویا خودش را روی صحنه ای دیده که در آنجا صدایش همه جا پخش می شود. و لازم نیست برای شنیده شدن جیغ و داد کند و در آن صحنه همه صدایش را می شنوند یک نفر در رویای خود دیده که چطور سریعتر و راحت تر ما را از جایی به جای دیگر منتقل کند لباسهای تنمان، جایی که نشستیم، همه از درون رویای یک شخص، یعنی بزرگترین دستاورد بشر، می آیند.
من هنوز هم یک رویا دارم برای یک زن یا یک مرد شرایط مرگ ایدهآل زمانی ست که اعضای خانوادهاش دعا کنان بالای سر او باشند حالا تصور کنید در بستر مرگ هستید و روح رویاها، ایده ها، توانمندی ها و استعداد های مُرده ای که زندگی به شما بخشیده بود و شما به هر دلیلی، به دنبال آن رویا نرفتید هیچ وقت آن ایده را عملی نکردید هیچ وقت از آن استعداد ها استفاده نکردید و هیچ وقت آن موهبت ها را بهکار نگرفتی! حالا دور بستر شما ایستاده اند و با چشم های درشت خشمگین به شما زل زده اند میگویند: ما در تو بودیم و تنها چیزی که می توانستی به ما بدهی زندگی مان بود.
من آقای هیچکس هستم. مردی که وجود ندارد و حالا چطور باید با تو برای همیشه بمیریم؟!!!