قسمت قبلی
#قسمت_ششم
در سن چهل و هشت سالگی مادرم کار درستیم انجام میداد
پنج بچه را بزرگ میکرد
به پدرمان که کشیش بود کمک میکرد،
زندگی خوب بود سپس مشکلی پیش آمد
برای او سرطان کبد را تشخیص دادند
که فقط چند هفته برای زندگی فرصت داشت
مشخصا آن فقط ناراحتی فیزیکی نبود بلکه آن از لحاظ احساسی دردناک بود
فکر کردن در مورد ترک کردن فرزندانش، ترک همسرش
اما مادرم افسرده نشد
وقتی بهتر نشد، شروع به سرزنش کردن خداوند نکرد
نگرش او این بود که خدایا زندگی من در دستان توست
میدانم که تو قول دادی
که تعداد روزهای من را به سرانجام می رسانی
مردم نمیتوانند حرف آخر باشند
خدایا میدانم که تو حرف آخر را می زنی آن یک شب اتفاق نیفتاد
اما کمکم مادرم بهتر و بهتر شد
امروز بعد از سی و چهار سال، هنوز سالم و سرپاست
اما نکته من اینجاست، در آن زمان های سخت
خارج از آن رنج، خداوند چیز جدیدی را در درون متولد کرد
او شروع کرد به دعا کردن برای بقیه مردم که مریض بودند
تا به امروز او هر هفته به مراکز پزشکی میرود
ودر کلیساهای کوچک خدمات عبادتی دارد
خداوند از چیزهای زیادی که به معنای از بین بردن او بودن استفاده کرد
که او را به سطح جدیدی از سرنوشتش هل بدهد
دوستان، خداوند میداند که چگونه خرابکاری شما را جمع کند
و آن را تبدیل به یک پیام برای شما کند چیزی را که به معنی ضرر برای شما است بگیرید
و از آن برای پیشرفت تان استفاده کند زمانهایی وجود دارد، مثل مادرم
که خداوند به ما اجازه خواهد داد تا از
فصل سختی عبور کنیم
تا او بتواند چیزجدیدی درون شما ایجاد کند