برای اینکه ذهنیت شفافتری در مورد این مسئله به دست بیاورید به جملههای پایین توجه کنید و ببینید کدامیک از آنها در مورد شما صحیح است؟ آیا تابهحال تجربهای مشابه داشتهاید؟
در مجموع هرگونه انتقادی یا هرگونه بازخورد منفی از جانب هرکس باعث رنجش و ناراحتی شما میشود و احساس میکنید به شما توهین شده.
دکمه عصبانیت شما دست دیگران است! به راحتی از دست دیگران و کارهای آنها عصبانی میشوید. حتی ممکن است حرفهایی بزنید که بعداً از گفتن آنها پشیمان شوید.
گاهی اوقات اهداف زندگیتان را بر اساس دیدگاه یا خواست دیگران تغییر میدهید. یا بدتر از آن: احساس میکنید دیگران باید به شما بگویند چه کار بکنید.
اینکه در طول روز چه حس و حالی داشته باشید بستگی زیادی به نحوه رفتار دیگران دارد.
اگر دیگران درخواستی از شما داشته باشند- حتی اگر قلباً مایل به انجام دادنش نباشید، اما به ناچار آن کار را انجام میدهید.
بخش عمدهای از احساس ارزشمندی شما وابسته به نظرات و تأییدهای دیگران است به همین دلیل برای شما خیلی مهم است که در نظر دیگران آدم موجه و معقولی به نظر بیایید.
معمولاً در حال غر زدن و شکایت کردن در مورد آدمها و شرایطِ ناخوشایند اطرافتان هستید.
اغلب غر میزنید که «مجبورید» کارهایی را انجام دهید که علاقهای به انجام دادنشان ندارید.
احساس میکنید خیلی سخت است که برای آدمهای مقابلتان حدومرز تعیین کنید و بعد، از اینکه میبینید آدمها زمان و انرژیتان را بیش از اندازه تلف میکنند احساس ضعف میکنید.
وقتی کسی در حق شما بدی میکند یا رفتاری ناشایست با شما دارد مدام این موضوع را در ذهنتان نشخوار میکنید و نمیتوانید فکرتان را از آن رها کنید.
فکر میکنید کدامیک از مثالها و موارد بالا در مورد شما بیشتر صدق میکند؟ یادتان باشد آدمهای برنده- بدون توجه به نظر آدمها و بدون توجه به محیطی که در آن هستند- به خودشان و به انتخابهایشان ایمان دارند و همین نگرش به آنها قدرت میدهد.
در ادامه این مقاله میخواهیم داستان استیون مکدانلد را برای شما تعریف کنیم که ارتباط تنگانگی با موضوع این بحث دارد. اینکه تا چه حد به دشمنتان قدرت میدهید؟ داستان استیون مکدانلد یک نمونه عالی از مواردی است که با یک آدم برنده و با یک ذهنیت بسیار قدرتمند مواجه هستیم.
داستان پلیسی به نام استیون
بر میگردیم به سال ۱۹۸۶ جایی که استیون مکدانلد در شهر نیویورک به عنوان یک افسر پلیس مشغول کار بود. ظاهراً در روزهای گذشته سلسله سرقتهای مشابهی از دوچرخههای مردم صورت گرفته بود و مکدانلد آن روز با مشاهده چند نوجوان متوقف شد تا از آنها سوالاتی در این خصوص بپرسد. در حین سوال و جواب، یکی از این نوجوانها- که پانزده ساله بود- اسلحهاش را بیرون میآورد و گلولهای را به سمت مکدانلد شلیک میکند که از گردن و سر او عبور میکند. مکدانلد بعد از این حادثه به شکلی معجزهوار زنده میماند اما به دلیل اصابت گلوله از گردن به پایین فلج میشود.
او تا هجده ماه بعد از حادثه برای دریافت مراقبتهای مخصوص در بیمارستان میماند ضمن اینکه رفتهرفته یاد میگیرد چطور به سبکِ زندگی جدیدش که فلج کامل چهار دست و پاست عادت کند. قبل از وقوع این حادثه، تنها هشت ماه از ازدواج او میگذشت و همسرش به تازگی باردار شده بود.
استیون مکدانلد و همسرش بعد از این حادثه به شکلی مثالزدنی تصمیم گرفتند شرایط جدید را بپذیرند و حاضر نشدند خودشان را قربانیِ حادثهای که رخ داده بود فرض کنند و به طور آگاهانه تصمیم گرفتند بقیه زندگی را با نگرشِ یک برنده- نه یک قربانیِ شکستخورده- ادامه دهند.
جالب اینجاست که دو-سه سال بعد از حادثه همان نوجوانی که استیون را با گلوله مورد اصابت قرار داده بود از زندان برای او پیغام فرستاد و از او درخواست بخشش کرد. مکدانلد نه تنها درخواست او را برای بخشایش پذیرفت بلکه ایدهای هم داشت و از آن نوجوان خواست بعد از اینکه از زندان آزاد شد همراه با هم به سراسر کشور سفر کنند با این امید که با تعریف داستان خودشان مانع بروز حوادث خشونتآمیز مشابه شوند.
البته چنین آرزویی هیچوقت محقق نشد و آن نوجوان تنها سه روز بعد از آزادی با یک موتورسیکلت تصادف کرد و کشته شد. اما مکدانلد متوقف نشد و تصمیم گرفت خودش به تنهایی این پیام صلح و بخشش را به دیگران منتقل کند. مکدانلد گفته بود: «بدتر از وجود آن گلوله در سرم، این بود که بخواهم نفرت را در قلبم بکارم.» او در کتاب «چرا بخشش؟» به این موضوع اشاره میکند که درست است که آن حادثه باعث شده بود توان حرکت کردن را از دست بدهم، اما من اجازه ندادم که آن اتفاق کل زندگیام را نابود کند.
بعد از آن، مکدانلد تبدیل به یکی از پرطرفدارترین سخنرانان آمریکا شده بود که در مورد عشق، احترام و بخشایش صحبت میکرد. در واقع مثال استیون مکدانلد یک داستان الهامبخش از آدمی است که اگرچه قربانی یک فاجعه بیرحمانه شد اما هرگز اجازه نداد این اتفاق روحِ زندگی او را فلج کند، او تصمیم گرفت زمانش را با غر زدن و شکایت کردن و ناله سر دادن تلف نکند.
در اینجا نویسنده کتاب به یک نکته مهم اشاره میکند و میگوید: بخشیدن کسی که به تو صدمه زده است، به این معنی نیست که عذر او را بپذیری و به او حق بدهی. بلکه منظور از بخشیدن این است که وقتت را صرف گله و شکایت درباره اینکه چقدر در حقت ظلم شده نکنی و کاری که آن آدم با تو کرده را مدام در ذهنت نشخوار نکنی، در عوض تمرکز ذهنیات را روی کاری ارزشمندتر بگذاری و به زندگیات ادامه دهی.
مدل ذهنیتان را عوض کنید!
اگر عادت کنید خودتان را قربانیِ شرایط فرض کنید، دست به هیچ اقدام مثبتی نخواهید زد. چون همه چیز را از چشم محیط اطراف و اتفاقاتی میبینید که شما کنترلی روی آنها نداشتهاید. بهتر و منطقیتر این است که این ذهنیت را با نگرشی سالم جایگزین کنید و برای تغییر وضعیت خودتان دست به انتخابهای آگاهانه بزنید: این شما هستید که باید مسیر زندگیتان را- علیرغم موانعِ بیرونی- انتخاب کنید و در آن مسیر حرکت کنید. در واقع اگر شما برای خودتان کاری نکنید، هیچکسی کاری برای شما نخواهد کرد. منتظر کسی از بیرون نباشید. خودتان را مسئول زندگی خودتان بدانید.
اولین قدم برای به دست گرفتن کنترل زندگی و خارج شدن از نقش قربانی این است که به خود-آگاهی برسید. برای رسیدن به این خود-آگاهی به مواقعی فکر کنید که دیگران را مقصر میدانید یا از شرایط گله میکنید یا به نوعی خودتان را قربانی فرض میکنید. بزرگترین اشتباه این است که دیگران را مقصر حس و حال و افکار خودتان بدانید. یادتان باشد درست همان زمانی که شروع به گله و شکایت از کسی میکنید، دقیقاً همان موقع دارید به آن شخص قدرت بیشتری برای کنترل زندگیتان میدهید. پس اولین قدم این است که وقتتان را با فکر کردن به آدمها و شرایطی که دوست ندارید هدر ندهید.